گفتگو مجله اطلاعات با سیداحمد نبوی (فرمانده گروهان شهادت) درباره عملیات آزادسازی مهران درآستانه هفته دفاع مقدس
مصاحبه اختصاصی سید احمد نبوی با سایت جوان ایرانی
مصاحبه اختصاصی جوان ایرانی با سید احمد نبوی
لینک مصاحبه:
http://www.irjavan.com/?p=108107
روایت عشق به میهن و از خودگذشتگی را باید از زبان کسانی شنید که خودشان نشانههای روشن دلدادگی را داشته باشند.
دلدادگی، رسم راستین مردان خداست که با هر آنچه در دست دارند به میدان میآیند و چیزی از خود جز رضایت بهجا نمیگذارند.
وقتی میز درس و مدرسه را به عزم خاکریز و جهاد ترک کرد، شاید نمیدانست که برای محکخوردن و عاشقی
انتخاب شده است. جانبازسرافراز سید احمد نبوی را وقتی در یک جلسه دوستانه و صمیمی که برای چندتن از جوان های این مرز و بوم
روایتگری میکرد، دیدیم؛ او چون کتاب گویای جنگ، شفاف و ساده با گویش آرام و دلنشین از روزهای سرخ خیبر و والفجرها از شلمچه و فاو از خونِ گرمِ همرزمش که در آغوشش جان داد، میگفت. او فقط شعار و حرف نبود چراکه تمام بدنش به تمام معنا درد چشیده هشت سال دفاع مقدس بود. جوان ایرانی با او به گفتگو نشست .
سوال
سلام ابتدا خودتان را معرفی بفرمایید.
جواب
من سید احمد نبوی هستم. متولد هزاروسیصد و چهل ویک، نیمه ی مهر ماه. متولد شهرستان ساوه هستم ولی از دو سالگی تهران بودم و در تهران بزرگ شدم. بدلیل شغل پدرم که نظامی بوده اند، همه ی خواهران و برادران در شهرهای مختلف متولد شده ایم. ولی من ساوه متولد شده ام.
سوال
یعنی الان چند سال دارید؟
جواب
پنجاه و سه سال
سوال
چندتا بچه دارید؟
جواب
سه تا
سوال
چند سال سن دارند؟
جواب
پسر بزرگم الان سی ویک سال دارند. دخترم بیست وشش سال و دختر کوچکترم الان هفده سال دارد.
سوال
شما جانباز هستید، درسته؟
جواب
بله
سوال
چند درصد؟
جواب
شصت درصد
سوال
آیا فرزندانتان از سهمیه ی فرزند جانباز بودنشان استفاده کرده اند؟
جواب
پسرم بله معافیت سربازی گرفت به دلیل جانبازی من. اما دخترم برای ورود به دانشگاه خیر. هرچقدر هم که به ایشان اصرار کردیم نپذیرفت و رتبه ی بسیارخوب نودوسه آورد و در دانشگاه تهران قبول شد. هم کارشناسی و هم کارشناسی ارشد با رتبه ی عالی قبول شد. البته اصرار زیادی هم به ایشان نکردیم اما خب بهرحال قبول نکرد و گفت می خواهم خودم امتحان بدهم. نیازی هم نبود. بعدا چون با رتبه ی بالا قبول شد متوجه شدیم که خوب هم شد که این کار را نکردیم. فرزند سومم هنوز دبیرستان است ونیازی به سهمیه تا کنون نداشته است.
سوال
چرا بعد از جنگ وارد میدان سیاست شدید؟
جواب
فکر می کردم که جنس سیاست کشور دارد از انقلاب فاصله می گیرد و سیاست از جنگ و از خواسته های جوانانی که شهید شدند دارد دور می شود، به نظرم آمد اگر وارد سیاست شوم شاید بتوانیم یک جورهایی رنگ خانواده ی شهدا، شهدا، جانبازان و بچه های جنگ، اثراتش را در سیاست نشان دهم.
سوال
پشیمان نیستید؟
جواب
سخت بوده اما نه هنوز پشیمان نشده ام.
سوال
آیا به نسل امروز آنطور اعتماد دارید که انقلاب و ارزش هایی را که به خاطر آنها جنگیده اید را به ایشان بسپارید؟
جواب
صد درصد. خیلی بیشتر از آنچه که فکر بکنید. فقط شرطش این بوده که فقط باور تنها نباشد و به آنها امکانات و انتقال قدرت بدهیم. این انتقال قدرت اگر صورت بگیرد بله می توانند.
سوال
پس آیا جوانان ما باید سیاسی باشند؟
جواب
سیاسی باشند، سیاست زده نباشند. اشکال ایران امروز سیاست زدگی است.
سوال
پس اگر سیاسی بودن خوب است چرا همه جا می گویند بحث سیاسی ممنوع؟ همه جا این تابلو را معمولا می بینیم.
جواب
دلیل خستگی مردم از سیاست زدگی است. ما سیاست زده ترین ملت دنیا هستیم. شاید خیلی ها از این سیاست زدگی خسته شده اند. و علی رقم اینکه خسته شده اند، باز هرجا لازم باشد همه دخالت می کنند.
و همه ورود می کنند. سیاست تنها تخصصی است که مدرک تحصیلی نمی خواهد. مهندسی مکانیک یا پزشکی نیست. و به همین دلیل همه به راحتی در آن بازی می کنند و وارد می شوند. شاید یکی از دلایلش آن است که به هرکسی اجازه دارند در عرصه ی سیاسی بگویند متخصص است. اگر دست کاردانش برسد و اگر آموزش داده شود که این یک تخصص است و یک رشته است شاید درست شود. این سیاست زدگی به نظر من مهمترین دلیلی است که پدر و مادر ها می گویند "وارد سیاست نشوید، بحث سیاسی ممنوع، خسته شدیم، وارد این موضوع نشوید..." اگر به تعادل برسد به هیچ وجه کسی این حرف را نمیزند، تعادل ندارد.
سوال
پس سوالی که پیش می آید این است که آیا این سیاست زدگی در جامعه ی امروز ایران یک فرصت است یا یک تهدید؟
جواب
هم فرصت وهم تهدید. نه به طور صرف می شود گفت تهدید و نه به طور صددرصد فرصت است.
فرصت است ازین منظر که خیانت به کشور نمی شود و مردم در لاک بی خبری از سیاست کشورشان را نمی فروشند و استقلالشان به راحتی ازدست نمی رود که این فرصت است. تهدید هم به این دلیل است که همه چیز را تحت الشعاع قرار می دهد. حتی تنفس مردم, و حتی تخصص مردم. حوزه های اقتصادی فرهنگی تحت الشعاع قرار می گیرد. بنابراین هم فرصت است و هم تهدید.
سوال
یک خاطره ی شیرین از دوران جنگ تان بفرمایید.
جواب
عملیات آزاد سازی مهران بود، کربلای یک، که داشتیم میرفتیم جلو، نزدیک یک روستایی بودیم که عراقی ها داخل روستا بودند و ما بیرون روستا درگیر بودیم. عراقی ها عقب نشینی کرده بودند ولی تکه تکه جا مانده بودند و نمی توانستند فرار کنند زیرا اگر به طرف دشت می رفتند تیر می خوردند، در روستا و در خانه های روستایی به نام بهین بهروزان(که آن زمان در نقشه ی جنگ به این نام بود. الان اطلاع ندارم که هنوز روستایی با این نام اطراف مهران هست یا خیر) مانده بودند.
شب بود در تاریکی شب حدود دوازده شب در روستا دیدم عده ی زیادی از بچه ها دور یک آتش در یک نقطه جمع شده اند. به طرفشان دویدم که بگویم چرا اینجا تجمع کرده اید و پخش شوید، ناگهان دیدم یک نفر روی برانکارد خوابیده است و یکی از بچه ها گفت: آقا سید چراغ خور(که الان نام خود را به رضایی تغییر داده است.) زخمی شده است. چراغ خور خیلی شلوغ و شیطون و یک خورده بهم ریخته ی ذهنی بود. بعد گفتم خب بروید کنار تا ببینمش. من فکر کردم دارد شهید می شود، در تاریکی شب دست کشیدم روی بدنش تا ببینم دستم در جای ترکش یا سوراخی فرو می رود یا عضوی از او قطع شده است یا نه و در همین حال میگفتم چراغ خور چطوری پسر؟ تحمل کن چیزی نیست و... دیدم هرچه دست میزنم آسیبی ندارد. درضمن اسلحه اش را نیز محکم گرفته بود، وقتی خواستم اسلحه را بگیرم تا برانکارد را ببرند اسلحه را نمی داد گفتم خب اسلحه را بده ناگهان دستانش را دو دستی بالا آورد و گفت آقا سید، سید احمد نبوی مسئول گروهان من، اسلحه ی خونین من را بگیر و راه من را ادامه بده و ناگهان همه زدند زیر خنده و من گفتم حالا به کجای بدنت ترکش خورده؟ گفت فکرمیکنم صورتم. نور چراغ قوه را انداختم روی صورتش و دیدم یک تکه شن خورده بود به بینی اش و یک قطره خون آمده بود پایین و گیر کرده بود و حرکت نکرده بود دست زدم به بینی اش گفتم اینجا و گفت آره ناگهان یک لگد زدم زیر برانکاردش و گفتم فلان شده پاشو و بلند شد و دوید، احساس می کرد که یک فیلم سینمایی دارد بازی می کند که می گفت اسلحه خونین مرا بگیر و راه مرا ادامه بده. و تا یک هفته بعد از آن می دوید و هیچ آسیبی هم ندیده بود.
سوال
الان ایشان در قید حیات اند؟
جواب
بله زنده اند و الان نگهبان مخابرات هستند که خود اینجانب استخدامشان کردم.
سوال
گرچه دوست داشتنی نیست اما یک خاطره ی خیلی بد از جنگ بفرمایید.
جواب
شهیدی بود به نام شهید محبی که جوان شانزده-هفده ساله ای بود که در عملیات والفجر مقدماتی. من خودم به پشتم(باسنم) تیر خورده بود و داشتم سینه خیز می آمدم عقب که دیدم این شهید با حدود ده نفر مجروح خوابیده اند که به محض دیدن من خیلی خوشحال شدند. من رفتم به طرف آنها و محبی خودش را کشان کشان رساند به من و سرش را گذاشت روی پای من. من خودم چون به پشتم تیر خورده بود به پهلو دراز کشیده بودم. و سرش را روی پای من گذاشت. خیلی هم مرا دوست داشت. من در آن زمان(والفجر مقدماتی سال شصت و یک) معاون گروهانشان بودم. تیر به ران پایش خورده بود و با بند پوتین بالای پایش را بسته بود اما چون کوچک بود و ضعیف خون زیادی از دست داده بود. با صدای خیلی ضعیفی به من گفت آقا سید سرت را جلو بیاور. که یا می خواست کسی صدایش را نشنود تا خجالت نکشد و یا واقعا صدایش در نمی آمد، سرم را آوردم جلوی دهانش و گفت من پدر و مادرم پانزده سال بچه دار نمی شدند تا خدا مرا به آنها داد و قسم به من دادند که جبهه نیایم اما من فرار کردم و از اینجا نامه نوشتم که من جبهه هستم. هرطور می توانی مرا با خودت ببر وگرنه اگر من بلایی سرم بیاید پدر و مادر من می میرند. و در ضمن صحبت هایش گریه هم میکرد. همین که داشت این حرف ها را میزد، سرش روی پای من بود و تمام کرد. از این جنس خاطرات در جنگ زیاد دارم و این یکی از آنها بود.
سوال
جوان که بودید معمولا چه کارهایی انجام می دادید؟
جواب
سازماندهی: سازماندهی بچه های محل، سازماندهی فوتبال، سازماندهی تظاهرات، سازماندهی صف های نفت و مرتب کردنشان، کمی هم که بزرگتر شده بودیم سازماندهی مسلح های محلی برای دفاع از حمله ی ساواک و پست های شب. آرام آرام هم درجنگ کردستان. جوانی ام در دوران جنگ هم بود. و سازماندهی بچه هایی که در جنگ بودند. جنس جوانی ام با عملیات گذشت.
سوال
به عنوان یک جوان شلوغ کاری نمی کردید؟
جواب
آره، اما در نوجوانی. زیرا جوانی من به جنگ خورد و همه ی شلوغ کاری ها جنسش جنس جنگ بود. اما در نوجوانی در محله خیلی شلوغ کاری داشتیم، که شلوغی های مخصوص خودمان بود. بنزین می خریدیم از آنطرف خیابان و به عنوان یک بازی در جوی می ریختیم و آتش می زدیم. که گاهی اوقات هم شیطنت هایمان خطرناک بود ولی تا از این عبور کردیم و وارد جبهه و جنگ شدم، این شلوغی ها جنسش به ضرر عراقی ها تمام می شد و نه دیگر کوچه ومحله.
سوال
چند نفر از رفقای شما شهید شده اند؟
جواب
عدد که نمی شود گفت اما اوایل جنگ در گردان هشت، حدود شصت-هفتاد نفر از بچه های هم گردانی مان در طول یک سال اول جنگ، در سال دوم و سوم جنگ حدود هفتاد-هشتاد نفر دیگر، و در سال های بعد که دیگر گردان ها منظم شده بود و من مسئولیت گرفتم در هر عملیات حدود بیست الی پنجاه-شصت نفر از بچه هایی که زیر نظر خودم بودند، شهید شدند و عدد مشخصی ندارد شاید بشود گفت زیاد.
سوال
من شنیدم شما غواص هم بوده اید.
جواب
قبل از جنگ، در واقع قبل از انقلاب در سن شانزده سالگی یک دوره ی غواصی در جزیره ی کیش کانادایی ها گذاشتند برای صید مروارید و من سه ماه رفتم کیش دوره ی غواصی دیدم. با کپسول و عمق پانزده الی هجده متر را اول دوره دیدیم و بعد غواصی در عمق گذاشتند که دوره ی دوم اش بود و آن دوره را نیز تمام کردم بعد همان شرکت استخدام می کردند که من حدود یک سال بعد از آن در رفت و آمد بودم و خیلی سخت مدرسه می رفتم، گفتند باید بیایید و استخدام شوید اما من به دلیل اینکه رفت و آمد مکررم مورد رضایت خانواده نبود قبول نکردم. بعدها تهران دوره ی غواصی دیگری گذاشتند که آنجا هم رفتم. مسابقات شنا در سال قبل از انقلاب تقریبا سال پنجاه و هفت دبیرستان دارالفنون برگزار کرد، هم کشتی و هم شنا رتبه ی اول شدم که به دلیل همان دوره هایی بود که دیده بودم. در جنگ هم در قرارگاه نوح دوره ی غواصی ارائه دادم و چندین دوره غواص ها را آموزش دادم ولی خودم همیشه در جنگ های زمینی بودم.
سوال
آیا از عملیات غواص های کربلای چهار اطلاع دقیقی داشتید؟
جواب
اطلاع دقیق که نه. کربلای چهار قرار نبود عملیات اصلی باشد. بلکه عملیاتی بود تا عراق را گمراه کنند و کربلای پنج شروع شود. شاید آن کسانی که می رفتند برای عملیات همه می دانستند که شهید می شوند و من خیلی از آنها را می شناختم. بچه های تهران را تقریبا همه شان را می شناختم و در آموزش ها و جلساتشان بودم. ولی خودم در عملیاتشان نبودم.
سوال
وقتی خبر بازگشت شان را شنیدید. چه چیز به ذهنتان رسید؟ چه جمله ای یا چه خاطره ای؟
جواب
ام الرصاص جزیره ای بود که بچه ها تقریبا آنجا محاصره شدند و جمله ای که به ذهن من می رسد "ام الرصاص قتلگاه پروانه ها" است. شاید بهترین جمله ای که بتوانم بگویم همین است.
سوال
با شناختی که از نسل جدید دارید فکر می کنید از این نسل همت ها و باکری ها و شهدایی مثل شهدای کربلای چهار بیرون می آیند؟
جواب
بله. من مطمئن هستم ولی ما بلد نبودیم چطور با این جوان ها تا کنیم. زیرا شیوه ی ارتباط گیری با آنها را بلد نبودیم. زیرا به آنها اعتماد نکردیم. زیرا تنهایشان گذاشتیم. زیرا بین آنها و نسل قبل ترشان فاصله انداختیم. زیرا همیشه محکومشان کردیم و اجازه ندادیم تا ارتقا پیدا کنند. به این دلایل از آنها ترسیدیم وگرنه به نظر من هزاران شهید همت در آنها است.
سوال
آیا کاری کرده اید که خجالت بکشید بگویید؟
جواب
بله فراوان.
سوال
نمونه ای هست که بتوانید الان بگویید؟
جواب
شما خودتان فرمودید خجالت بکشید بگویید! ولی آره. از جیب پدر پول بر می داشتیم می رفتیم سینما با بچه ها. یاد دارم یک بار یک اسکناس دو تومنی برداشتم. زیر چشمی هم دید اما به روی خودش نیاورد. خواب بودند که یواشکی از داخل جیب کت اش پول برداشتم و چهار نفر با بچه های محل رفتیم سینما. سینمای خرم دو فیلمی بود. ولی به روی من نیاورد. اینطور کارها بله زیاد داشتم.
سوال
دوست دارید به عنوان رزمنده و جانباز از شما یاد شود یا یک سیاست مدار برجسته؟
جواب
رزمنده و جانباز
سوال
شما به اجبار عازم جبهه شدید یا با میل خودتان؟
جواب
نه من انتخاب کردم و کلی در نوبت بودم. حدود شش ماه گزینش ما طول کشید تا وارد سپاه شدم. و هرروز دلهره ی این را داشتم که بگویند: "نه، نشد". حتی در همان جوانی سیگار می کشیدم پنهان می کردیم تا محققان که در محل می آیند نبینند. و کلی التماس و خواهش و تمنا کردیم تا توانستیم وارد سپاه و وارد جنگ شویم.
سوال
چند سال داشتید که به جنگ رفتید؟
جواب
در شروع جنگ نوزده سال داشتم.
سوال
چرا این قدر اصرار به رفتن به جنگ داشتید؟
جواب
یک بخشی از آن شور بود و بخش دیگرش توانایی هایی که در خودم می دیدم.
سوال
آینده ی ایران و جوانانش را چطور می بینید؟
جواب
خیلی خوب. به نظر من نظام جمهوری اسلامی مجبور است دست به یک انتقال قدرت از نسل های قدیمی تر به نسل جدید بزند. که اگر این انتقال قدرت خوب صورت بگیرد آینده ی روشنی برای هم جوانان و هم کشور می بینم.
سوال
اگر بخواهید یک رنگ واقع بینانه برای آینده ی ایران انتخاب کنید، چه رنگی است؟ رنگی که ازجنس شعار نباشد و موکدا واقع بینانه باشد.
جواب
خاکستری. رنگ ها فقط قابلیت توانایی خودشان را در همان رنگ دارند. و خاکستری را به این دلیل برگزیدم که نه همه چیز را خوش بینانه سفید ببینیم و نه بد بینانه سیاه ببینیم. خاکستری قابلیت رنگی شدن دارد. ولی روی هر رنگ دیگری دست بگذاریم همان رنگ ثابت می ماند.
سوال
وسخن پایانی؟
جواب
جوانان خودشان باید بیایند و اثبات کنند که قابلیت این انتقال قدرت از نسل یک و دو( که نمی دانم چرا این نسل یک و دو حاضر نیستند قدرت را رها کنند.) به نسل سه و حتی نسل چهار انقلاب وجود دارد. و ثابت کنند که قابلیت این تغییر را دارند و حاکمیت نیز باید خود را برای این تغییر آماده کند.
خاطرات رزمندگان گردان انصارالرسول لشکر 27 قسمت سوم
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
خاطرات دفاع سید احمد نبوی
عملیات بدر در اسفند ماه 63 در منطقة شرق دجله انجام شد و گردان انصارالرسول(ص) قبل از سپیدة صبح به تمام مواضع دشمن دست یافت. در انتهای حدّ پیشروی گردان، پاسگاه یکی از تیپهای دشمن قرار داشت. من برای اطمینان از نبود دشمن در پاسگاه، وارد یکی از سنگرهای آن شدم. ناگهان دستی، گردنم را از پشت گرفت. متوجه شدم که یکی از سربازان یا فرماندهان عراقی است که از عملیات، جان سالم به در برده و در این سنگر مخفی شده است تا در موقعیت مناسب فرار کند؛ امّا حالا که من وارد سنگر شده بودم، با این که هیچ گونه سلاحی همراه نداشتم، حسابی ترسیده بود و حتی با وجود سلاحی که در کنارش بود، قصد خفه کردن مرا داشت. شاید میخواست با این روش، بچههای دیگری را که در نزدیکی ما بودند، حساس نکند.
او گردن مرا در بین دستانش گرفته بود و با تمام قدرت فشار میداد؛ امّا نمیدانست که طرفش با تکنیکهای تکواندو آشنا است. پس به سرعت دستش را چرخاندم و او را محکم به زمین زدم و چون خطر جانی در کمینم بود، سلاحش را برداشتم و با شلیک چند تیر، او را به درک فرستادم. آن وقت چند لحظه نشستم تا آرام بگیرم. هم ترسیده بودم و هم بسیار سردم بود. نگاهی به اطراف انداختم. اورکتی عراقی با درجة سرهنگی در سنگر افتاده بود. آن را پوشیدم تا از شر سرما در امان باشم.
وقتی پیش بچهها برگشتم، همین طور که روی خاکریز ایستاده بودم و برای روحیه دادن به بچهها، ماجرا را به زبان عربی برایشان میگفتم تا با هم بخندیم، متوجه نبودم که چند سرباز عراقی در فاصلة 30 ـ 40 متری ما هستند و همگی با سلاحهای آماده به سمت ما نشانهروی کردهاند. وقتی نگاهم را به طرفشان چرخاندم، تازه متوجه شدم که چرا شلیک نمیکنند. آنها با دیدن لباس سرهنگ عراقی و صدای عربی من فکر کرده بودند که ما از نیروهای خودشان هستیم؛ امّا وقتی متوجه شدند که ایرانی هستیم، دیگر دیر شده بود و من با چابکی تمام خودم را به پشت خاکریز پرتاب کردم و در همان حال فریاد زدم: بچهها، عراقیها آمدهاند.... بزنید....
بچهها به سمتشان رگبار بستند، و من که از شدت ترس تا دقایقی روی زمین دراز کشیده بودم، دیگر نفهمیدم که سرنوشت آنها چه شد.
منبع: ماآن جابودیم
کتاب خاطرات رزمندگان گردان انصارالرسول لشکر27
خاطرات رزمندگان گردان انصارالرسول لشکر 27 قسمت دوم
فروردین سال 1366 بود. لشکر 27 محمد رسولالله (ص) برای عملیات بیتالمقدس 4 در منطقة عمومی سد دربندیخان عراق آماده میشد. مأموریت گردان انصار، عملیات بر روی ارتفاعات شاخ شمیران بود. ما بچههای گردان را توجیه کردیم. سپس اردوگاه گردان در نزدیک شهر باختران (شهرک آناهیتا) را جمع کردیم و پس از طی مسافت زیادی، به محل برقراری اردوگاه عملیاتی در لابهلای ارتفاعات منطقه رسیدیم. بچهها به سرعت چادرهای گردان را بهصورتی که چادر گروهانها چون هلالی در اطراف شیار، چادر فرماندهی گردان را احاطه کند، برقرار کردند. ما و بچههای کادر گردان، بیرون چادر نشسته بودیم و داشتیم در مورد عملیاتی که قرار بود همان شب انجام دهیم، صحبت میکردیم. قاسم مشکینی، جواد عسگریان، سید احمد نبوی و چند نفر دیگر از بچهها در جمع بودند. همینطور که صحبت میکردیم، ناگهان بدون اینکه هیچگونه صدایی شنیده شود، راکت شیمیایی دشمن در فاصلة 3 متری پشت چادر ما اصابت کرد و بر اثر برخورد آن به زمین که پوشیده از گلولای بود، قدری از آب و گلها به سروصورت بچهها پاشیده شد. ما که هیچگونه صدای انفجاری نشنیده بودیم، نمیدانستیم این آب و گلها از کجا آمده؛ اما ناگهان بچههایی که متوجه قضیه شده بودند، فریاد زدند: «شیمیایی، شیمیایی، گاز خردل است...» منبع: " ماآن جابودیم... " کتاب خاطرات رزمندگان گردان انصارالرسول لشکر27محمدرسول الله صلوات الله علیه ذکراین خاطره از : قاسم قربانی روابط عمومی گردان انصارالرسول صلوات الله علیه |
خاطرات رزمندگان گردان انصارالرسول لشکر 27 قسمت اول
"خاطرات دفاع"
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
روز بیستوهشتم اسفند 1365 با دو دسته از گروهان شهادت گردان انصارالرسول (ص) خط پدافندی شلمچه را از گردان حبیب بن مظاهر تحویل گرفتیم. داخل کانال، فاصلة ما تا نیروهای دشمن در بعضی نقاط به 50 متر میرسید و ما به راحتی نیروهای پیاده و واحدهای مکانیزة دشمن را میدیدیم. برادران دسته هم از فردای آن روز، با آتش دقیق، عرصه را بر دشمنان تنگ کرده بودند.
شب تحویل سال نو فرا رسید. آن شب، هنگام تحویل سال، کل خط ایران همزمان شروع به تیراندازی کردند و دشمن که میدانست این سر و صدا به علت تحویل سال است، فقط به شلیک چند منوّر اکتفا کرد. ما پشت خاکریز اول که خط اول ما بود، یک خاکریز دیگر هم داشتیم که نیروها اغلب در پشت آن استراحت میکردند. آن روز همراه برادران سیداحمد نبوی و حسن قاسمی و برادر علی اسماعیلی که یک امدادگر ماهر و جگردار و از طرفی پیک گروهان بود، از پشت خاکریز دوم به سمت خاکریز اول و کانال به راه افتادیم تا سال نو را به بچههای جلو تبریک بگوییم. بعد از یک ساعت که با بچهها بودیم، درست در لحظهای که از کانال خارج شدیم، یک خمپارة سرگردان از راه رسید و در بین ما چهار نفر منفجر شد. همگی مجروح شدیم. از آنجا تا اورژانس هم راه زیادی بود. در بین ما، کسی که میتوانست راه برود، سید احمد نبوی بود که از ناحیة دهان و دندان ترکش خورده بود. سید بلند شد و رفت به سمت اورژانس. چند دقیقهای گذشت تا با آمبولانس برگشت. در همین فاصله، چندین خمپارة دیگر هم در اطرافمان به زمین نشست. در اورژانس صحرایی، هر یک را به طرفی بردند و ما دیگر همدیگر را ندیدیم. من از آنجا به بیمارستان شهید بقایی اهواز و سپس به تبریز اعزام شدم. سپس در تهران به بیمارستان شهید فیاضبخش منتقل شدم. در بیمارستان بودم که بچهها خبر شهادت علی اسماعیلی را که پیک گروهان بود و با هم مجروح شده بودیم، برایم آوردند. همانجا یادم افتاد که یک روز به من گفته بود: "در عملیات تکمیلی کربلای 5، یک نفر از ناحیة سینه مجروح شده بود و من میدانستم که اگر سینهاش هوا بکشد، شهید میشود. به همین علت، انگشتم را باندپیچی کردم و در سوراخ سینهاش فرو بردم و تا اورژانس که 12 کیلومتر بود، به همین شکل ماندم تا سرانجام نجات پیدا کرد."
عجیب این بود که اسماعیلی خودش هم همینطور شهید شده بود. ترکش، سینهاش را دریده بود و کسی نبود که مانع هوا کشیدن سینهاش شود.
منبع: ماآن جابودیم
کتاب خاطرات رزمندگان گردان انصارالرسول لشکر27