مصاحبه اختصاصی سید احمد نبوی با سایت جوان ایرانی
دوشنبه, 02 شهریور 1394 ساعت 20:55
این مورد را ارزیابی کنید
(2 رای‌ها)

مصاحبه اختصاصی جوان ایرانی با سید احمد نبوی

لینک مصاحبه:

http://www.irjavan.com/?p=108107

 

 

روایت عشق به میهن و از خودگذشتگی را باید از زبان کسانی شنید که خودشان نشانه‌های روشن دلدادگی را داشته باشند.
دلدادگی، رسم راستین مردان خداست که با هر آنچه در دست دارند به میدان می‌آیند و چیزی از خود جز رضایت به‌جا نمی‌گذارند.
وقتی میز درس و مدرسه را به عزم خاکریز و جهاد ترک کرد، شاید نمی‌دانست که برای محک‌خوردن و عاشقی
انتخاب شده است. جانبازسرافراز سید احمد نبوی را وقتی در یک جلسه دوستانه و صمیمی که برای چندتن از جوان های این مرز و بوم
روایتگری می‌کرد، دیدیم؛ او چون کتاب گویای جنگ، شفاف و ساده با گویش آرام و دلنشین از روزهای سرخ خیبر و والفجرها از شلمچه و فاو از خونِ گرمِ هم‌رزمش که در آغوشش جان داد، می‌گفت. او فقط شعار و حرف نبود چراکه تمام بدنش به تمام معنا درد چشیده هشت سال دفاع مقدس بود. جوان ایرانی با او به گفتگو نشست .

 

 

 

سوال

 

سلام ابتدا خودتان را معرفی بفرمایید.

 

 

 

جواب

 

من سید احمد نبوی هستم. متولد هزاروسیصد و چهل ویک، نیمه ی مهر ماه. متولد شهرستان ساوه هستم ولی از دو سالگی تهران بودم و در تهران بزرگ شدم. بدلیل شغل پدرم که نظامی بوده اند، همه ی خواهران و برادران در شهرهای مختلف متولد شده ایم. ولی من ساوه متولد شده ام.

 

 

 

سوال

 

یعنی الان چند سال دارید؟

 

 

 

جواب

 

پنجاه و سه سال

 

 

 

سوال

 

چندتا بچه دارید؟

 

 

 

جواب

 

سه تا

 

 

 

سوال

 

چند سال سن دارند؟

 

 

 

جواب

 

پسر بزرگم الان سی ویک سال دارند. دخترم بیست وشش سال و دختر کوچکترم الان هفده سال دارد.

 

 

 

سوال

 

شما جانباز هستید، درسته؟

 

 

 

جواب

 

بله

 

 

 

سوال

 

چند درصد؟

 

 

 

جواب

 

شصت درصد

 

 

 

سوال

 

آیا فرزندانتان از سهمیه ی فرزند جانباز بودنشان استفاده کرده اند؟

 

 

 

جواب

 

پسرم بله معافیت سربازی گرفت به دلیل جانبازی من. اما دخترم برای ورود به دانشگاه خیر. هرچقدر هم   که به ایشان اصرار کردیم نپذیرفت و رتبه ی بسیارخوب نودوسه  آورد و در دانشگاه تهران قبول شد. هم کارشناسی و هم کارشناسی ارشد با رتبه ی عالی قبول شد. البته اصرار زیادی هم به ایشان نکردیم اما خب بهرحال قبول نکرد و گفت می خواهم خودم امتحان بدهم. نیازی هم نبود. بعدا چون با رتبه ی بالا قبول شد متوجه شدیم که خوب هم شد که این کار را نکردیم. فرزند سومم هنوز دبیرستان است ونیازی به سهمیه تا کنون نداشته است.

 

 

 

سوال

 

چرا بعد از جنگ وارد میدان سیاست شدید؟

 

 

 

جواب

 

فکر می کردم که جنس سیاست کشور دارد از انقلاب فاصله می گیرد و سیاست از جنگ و از خواسته های جوانانی که شهید شدند دارد دور می شود، به نظرم آمد اگر وارد سیاست شوم شاید بتوانیم یک جورهایی رنگ خانواده ی شهدا، شهدا، جانبازان و بچه های جنگ، اثراتش را در سیاست نشان دهم.

 

 

 

سوال

 

پشیمان نیستید؟

 

 

 

جواب

 

سخت بوده اما نه هنوز پشیمان نشده ام.

 

 

 

سوال

 

آیا به نسل امروز آنطور اعتماد دارید که انقلاب و ارزش هایی را که به خاطر آنها جنگیده اید را به ایشان بسپارید؟

 

 

 

جواب

 

صد درصد. خیلی بیشتر از آنچه که فکر بکنید. فقط شرطش این بوده که فقط باور تنها نباشد و به آنها امکانات و انتقال قدرت بدهیم. این انتقال قدرت اگر صورت بگیرد بله می توانند.

 

 

 

سوال

 

پس آیا جوانان ما باید سیاسی باشند؟

 

 

 

جواب

 

سیاسی باشند، سیاست زده نباشند. اشکال ایران امروز سیاست زدگی است.

 

 

 

سوال

 

پس اگر سیاسی بودن خوب است چرا همه جا می گویند بحث سیاسی ممنوع؟ همه جا این تابلو را معمولا می بینیم.

 

 

 

جواب

 

دلیل خستگی مردم از سیاست زدگی است. ما سیاست زده ترین ملت دنیا هستیم. شاید خیلی ها از این سیاست زدگی خسته شده اند. و علی رقم اینکه خسته شده اند، باز هرجا لازم باشد همه دخالت می کنند.

 

و همه ورود می کنند. سیاست تنها تخصصی است که مدرک تحصیلی نمی خواهد. مهندسی مکانیک یا پزشکی نیست. و به همین دلیل همه به راحتی در آن بازی می کنند و وارد می شوند. شاید یکی از دلایلش آن است که به هرکسی اجازه دارند در عرصه ی سیاسی بگویند متخصص است. اگر دست کاردانش برسد و اگر آموزش داده شود که این یک تخصص است و یک رشته است شاید درست شود. این سیاست زدگی به نظر من مهمترین دلیلی است که پدر و مادر ها می گویند "وارد سیاست نشوید، بحث سیاسی ممنوع، خسته شدیم، وارد این موضوع نشوید..." اگر به تعادل برسد به هیچ وجه کسی این حرف را نمیزند، تعادل ندارد.

 

 

 

سوال

 

پس سوالی که پیش می آید این است که آیا این سیاست زدگی در جامعه ی امروز ایران یک فرصت است یا یک تهدید؟

 

 

 

جواب

 

هم فرصت وهم تهدید. نه به طور صرف می شود گفت تهدید و نه به طور صددرصد فرصت است.

 

فرصت است ازین منظر که خیانت به کشور نمی شود و مردم در لاک بی خبری از سیاست کشورشان را نمی فروشند و استقلالشان به راحتی ازدست نمی رود که این فرصت است. تهدید هم به این دلیل است که همه چیز را تحت الشعاع قرار می دهد. حتی تنفس مردم, و حتی تخصص مردم. حوزه های اقتصادی فرهنگی تحت الشعاع قرار می گیرد. بنابراین هم فرصت است و هم تهدید.

 

 

 

سوال

 

یک خاطره ی شیرین از دوران جنگ تان بفرمایید.

 

 

 

جواب

 

عملیات آزاد سازی مهران بود، کربلای یک، که داشتیم میرفتیم جلو، نزدیک یک روستایی بودیم که عراقی ها داخل روستا بودند و ما بیرون روستا درگیر بودیم. عراقی ها عقب نشینی کرده بودند ولی تکه تکه جا مانده بودند و نمی توانستند فرار کنند زیرا اگر به طرف دشت می رفتند تیر می خوردند، در روستا و در خانه های روستایی به نام بهین بهروزان(که آن زمان در نقشه ی جنگ به این نام بود. الان اطلاع ندارم که هنوز روستایی با این نام اطراف مهران هست یا خیر) مانده بودند.

 

شب بود در تاریکی شب حدود دوازده شب در روستا دیدم عده ی زیادی از بچه ها دور یک آتش در یک نقطه جمع شده اند. به طرفشان دویدم که بگویم چرا اینجا تجمع کرده اید و پخش شوید، ناگهان دیدم یک نفر روی برانکارد خوابیده است و یکی از بچه ها گفت: آقا سید چراغ خور(که الان نام خود را به رضایی تغییر داده است.) زخمی شده است. چراغ خور خیلی شلوغ و شیطون و یک خورده بهم ریخته ی ذهنی بود. بعد گفتم خب بروید کنار تا ببینمش. من فکر کردم دارد شهید می شود، در تاریکی شب دست کشیدم روی بدنش تا ببینم دستم در جای ترکش یا سوراخی فرو می رود یا عضوی از او قطع شده است یا نه و در همین حال میگفتم چراغ خور چطوری پسر؟ تحمل کن چیزی نیست و... دیدم هرچه دست میزنم آسیبی ندارد. درضمن اسلحه اش را نیز محکم گرفته بود، وقتی خواستم اسلحه را بگیرم تا برانکارد را ببرند اسلحه را نمی داد گفتم خب اسلحه را بده ناگهان دستانش را دو دستی بالا آورد و گفت آقا سید، سید احمد نبوی مسئول گروهان من، اسلحه ی خونین من را بگیر و راه من را ادامه بده و ناگهان همه زدند زیر خنده و من گفتم حالا به کجای بدنت ترکش خورده؟ گفت فکرمیکنم صورتم. نور چراغ قوه را انداختم روی صورتش و دیدم یک تکه شن خورده بود به بینی اش و یک قطره خون آمده بود پایین و گیر کرده بود و حرکت نکرده بود دست زدم به بینی اش گفتم اینجا و گفت آره ناگهان یک لگد زدم زیر برانکاردش و گفتم فلان شده پاشو و بلند شد و دوید، احساس می کرد که یک فیلم سینمایی دارد بازی می کند که می گفت اسلحه خونین مرا بگیر و راه مرا ادامه بده. و تا یک هفته بعد از آن می دوید و هیچ آسیبی هم ندیده بود.

 

 

 

سوال

 

الان ایشان در قید حیات اند؟

 

 

 

جواب

 

بله زنده اند و الان نگهبان مخابرات هستند که خود اینجانب استخدامشان کردم.

 

 

 

سوال

 

گرچه دوست داشتنی نیست اما یک خاطره ی خیلی بد از جنگ بفرمایید.

 

 

 

جواب

 

شهیدی بود به نام شهید محبی که جوان شانزده-هفده ساله ای بود که در عملیات والفجر مقدماتی. من خودم به پشتم(باسنم) تیر خورده بود و داشتم سینه خیز می آمدم عقب که دیدم این شهید با حدود ده نفر مجروح خوابیده اند که به محض دیدن من خیلی خوشحال شدند. من رفتم به طرف آنها و محبی خودش را کشان کشان رساند به من و سرش را گذاشت روی پای من. من خودم چون به پشتم تیر خورده بود به پهلو دراز کشیده بودم. و سرش را روی پای من گذاشت. خیلی هم مرا دوست داشت. من در آن زمان(والفجر مقدماتی سال شصت و یک) معاون گروهانشان بودم. تیر به ران پایش خورده بود و با بند پوتین بالای پایش را بسته بود اما چون کوچک بود و ضعیف خون زیادی از دست داده بود. با صدای خیلی ضعیفی به من گفت آقا سید سرت را جلو بیاور. که یا می خواست کسی صدایش را نشنود تا خجالت نکشد و یا واقعا صدایش در نمی آمد، سرم را آوردم جلوی دهانش و گفت من پدر و مادرم پانزده سال بچه دار نمی شدند تا خدا مرا به آنها داد و قسم به من دادند که جبهه نیایم اما من فرار کردم و از اینجا نامه نوشتم که من جبهه هستم. هرطور می توانی مرا با خودت ببر وگرنه اگر من بلایی سرم بیاید پدر و مادر من می میرند. و در ضمن صحبت هایش گریه هم میکرد. همین که داشت این حرف ها را میزد، سرش روی پای من بود و تمام کرد. از این جنس خاطرات در جنگ زیاد دارم و این یکی از آنها بود.

 

 

 

سوال

 

جوان که بودید معمولا چه کارهایی انجام می دادید؟

 

 

 

جواب

 

سازماندهی: سازماندهی بچه های محل، سازماندهی فوتبال، سازماندهی تظاهرات، سازماندهی صف های نفت و مرتب کردنشان، کمی هم که بزرگتر شده بودیم سازماندهی مسلح های محلی برای دفاع از حمله ی ساواک و پست های شب. آرام آرام هم درجنگ کردستان. جوانی ام در دوران جنگ هم بود. و سازماندهی بچه هایی که در جنگ بودند. جنس جوانی ام با عملیات گذشت.

 

 

 

سوال

 

به عنوان یک جوان شلوغ کاری نمی کردید؟

 

 

 

جواب

 

آره، اما در نوجوانی. زیرا جوانی من به جنگ خورد و همه ی شلوغ کاری ها جنسش جنس جنگ بود. اما در نوجوانی در محله خیلی شلوغ کاری داشتیم، که شلوغی های مخصوص خودمان بود. بنزین می خریدیم از آنطرف خیابان و به عنوان یک بازی در جوی می ریختیم و آتش می زدیم. که گاهی اوقات هم شیطنت هایمان خطرناک بود ولی تا از این عبور کردیم و وارد جبهه و جنگ شدم، این شلوغی ها جنسش به ضرر عراقی ها تمام می شد و نه دیگر کوچه ومحله.

 

 

 

 سوال

 

چند نفر از رفقای شما شهید شده اند؟

 

 

 

جواب

 

عدد که نمی شود گفت اما اوایل جنگ در گردان هشت، حدود شصت-هفتاد نفر از بچه های هم گردانی مان در طول یک سال اول جنگ، در سال دوم و سوم جنگ حدود هفتاد-هشتاد نفر دیگر، و در سال های بعد که دیگر گردان ها منظم شده بود و من مسئولیت گرفتم در هر عملیات حدود بیست الی پنجاه-شصت نفر از بچه هایی که زیر نظر خودم بودند، شهید شدند و عدد مشخصی ندارد شاید بشود گفت زیاد.

 

 

 

سوال

 

من شنیدم شما غواص هم بوده اید.

 

 

 

جواب

 

قبل از جنگ، در واقع قبل از انقلاب در سن شانزده سالگی یک دوره ی غواصی در جزیره ی کیش کانادایی ها گذاشتند برای صید مروارید و من سه ماه رفتم کیش دوره ی غواصی دیدم. با کپسول و عمق پانزده الی هجده متر را اول دوره دیدیم و بعد غواصی در عمق گذاشتند که دوره ی دوم اش بود و آن دوره را نیز تمام کردم بعد همان شرکت استخدام می کردند که من حدود یک سال بعد از آن در رفت و آمد بودم و خیلی سخت مدرسه می رفتم، گفتند باید بیایید و استخدام شوید اما من به دلیل اینکه رفت و آمد مکررم مورد رضایت خانواده نبود قبول نکردم. بعدها تهران دوره ی غواصی دیگری گذاشتند که آنجا هم رفتم. مسابقات شنا در سال قبل از انقلاب تقریبا سال پنجاه و هفت دبیرستان دارالفنون برگزار کرد، هم کشتی و هم شنا رتبه ی اول شدم که به دلیل همان دوره هایی بود که دیده بودم. در جنگ هم در قرارگاه نوح دوره ی غواصی ارائه دادم و چندین دوره غواص ها را آموزش دادم ولی خودم همیشه در جنگ های زمینی بودم.

 

 

 

سوال

 

آیا از عملیات غواص های کربلای چهار اطلاع دقیقی داشتید؟

 

 

 

جواب

 

اطلاع دقیق که نه. کربلای چهار قرار نبود عملیات اصلی باشد. بلکه عملیاتی بود تا عراق را گمراه کنند و کربلای پنج شروع شود. شاید آن کسانی که می رفتند برای عملیات همه می دانستند که شهید می شوند و من خیلی از آنها را می شناختم. بچه های تهران را تقریبا همه شان را می شناختم و در آموزش ها و جلساتشان بودم. ولی خودم در عملیاتشان نبودم.

 

 

 

سوال

 

وقتی خبر بازگشت شان را شنیدید. چه چیز به ذهنتان رسید؟ چه جمله ای یا چه خاطره ای؟

 

 

 

جواب

 

ام الرصاص جزیره ای بود که بچه ها تقریبا آنجا محاصره شدند و جمله ای که به ذهن من می رسد "ام الرصاص قتلگاه پروانه ها" است. شاید بهترین جمله ای که بتوانم بگویم همین است.

 

 

 

سوال

 

با شناختی که از نسل جدید دارید فکر می کنید از این نسل همت ها و باکری ها و شهدایی مثل شهدای کربلای چهار بیرون می آیند؟

 

 

 

جواب

 

بله. من مطمئن هستم ولی ما بلد نبودیم چطور با این جوان ها تا کنیم. زیرا شیوه ی ارتباط گیری با آنها را بلد نبودیم. زیرا به آنها اعتماد نکردیم. زیرا تنهایشان گذاشتیم. زیرا بین آنها و نسل قبل ترشان فاصله انداختیم. زیرا همیشه محکومشان کردیم و اجازه ندادیم تا ارتقا پیدا کنند. به این دلایل از آنها ترسیدیم وگرنه به نظر من هزاران شهید همت در آنها است.

 

 

 

سوال

 

آیا کاری کرده اید که خجالت بکشید بگویید؟

 

 

 

جواب

 

بله فراوان.

 

 

 

سوال

 

نمونه ای هست که بتوانید الان بگویید؟

 

 

 

جواب

 

شما خودتان فرمودید خجالت بکشید بگویید! ولی آره. از جیب پدر پول بر می داشتیم می رفتیم سینما با بچه ها. یاد دارم یک بار یک اسکناس دو تومنی برداشتم. زیر چشمی هم دید اما به روی خودش نیاورد. خواب بودند که یواشکی از داخل جیب کت اش پول برداشتم و چهار نفر با بچه های محل رفتیم سینما. سینمای خرم دو فیلمی بود. ولی به روی من نیاورد. اینطور کارها بله زیاد داشتم.

 

 

 

سوال

 

دوست دارید به عنوان رزمنده و جانباز از شما یاد شود یا یک سیاست مدار برجسته؟

 

 

 

جواب

 

رزمنده و جانباز

 

 

 

سوال

 

شما به اجبار عازم جبهه شدید یا با میل خودتان؟

 

 

 

جواب

 

نه من انتخاب کردم و کلی در نوبت بودم. حدود شش ماه گزینش ما طول کشید تا وارد سپاه شدم. و هرروز دلهره ی این را داشتم که بگویند: "نه، نشد". حتی در همان جوانی سیگار می کشیدم پنهان می کردیم تا محققان که در محل می آیند نبینند. و کلی التماس و خواهش و تمنا کردیم تا توانستیم وارد سپاه و وارد جنگ شویم.

 

 

 

سوال

 

چند سال داشتید که به جنگ رفتید؟

 

 

 

جواب

 

در شروع جنگ نوزده سال داشتم.

 

 

 

سوال

 

چرا این قدر اصرار به رفتن به جنگ داشتید؟

 

 

 

جواب

 

یک بخشی از آن شور بود و بخش دیگرش توانایی هایی که در خودم می دیدم.

 

 

 

سوال

 

آینده ی ایران و جوانانش را چطور می بینید؟

 

 

 

جواب

 

خیلی خوب. به نظر من نظام جمهوری اسلامی مجبور است دست به یک انتقال قدرت از نسل های قدیمی تر به نسل جدید بزند. که اگر این انتقال قدرت خوب صورت بگیرد آینده ی روشنی برای هم جوانان و هم کشور می بینم.

 

 

 

سوال

 

اگر بخواهید یک رنگ واقع بینانه برای آینده ی ایران انتخاب کنید، چه رنگی است؟ رنگی که ازجنس شعار نباشد و موکدا واقع بینانه باشد.

 

 

 

جواب

 

خاکستری. رنگ ها فقط قابلیت توانایی خودشان را در همان رنگ دارند. و خاکستری را به این دلیل برگزیدم که نه همه چیز را خوش بینانه سفید ببینیم و نه بد بینانه سیاه ببینیم. خاکستری قابلیت رنگی شدن دارد. ولی روی هر رنگ دیگری دست بگذاریم همان رنگ ثابت می ماند.

 

 

 

سوال

 

وسخن پایانی؟

 

 

 

جواب

 

جوانان خودشان باید بیایند و اثبات کنند که قابلیت این انتقال قدرت از نسل یک و دو( که نمی دانم چرا این نسل یک و دو حاضر نیستند قدرت را رها کنند.) به نسل سه و حتی نسل چهار انقلاب وجود دارد. و ثابت کنند که قابلیت این تغییر را دارند و حاکمیت نیز باید خود را برای این تغییر آماده کند.

 

بازدید 1177 بار

موارد مرتبط

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید